سكوت2012 بهترین وبلاگ عمومی
از شما،با شما،براي شما(همه چيز براي همه كس)
 
 

«لقمان حکیم به فرزندش فرمود: با دانشمندان هم نشینی کن! همانا خداوند دل های مرده را به حکمت زنده می کند. ، چنان که زمین را به آب باران».(1)

این صفحه را به اشتراک بگذارید


زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده...

                                      براي ديدن كامل داستان روي ادامه ي مطلب كليك كنيد.

این صفحه را به اشتراک بگذارید

ادامه مطلب ...


پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

پسرک پرسید:....

بقيه ي داستان در ادامه ي مطلب.

این صفحه را به اشتراک بگذارید

ادامه مطلب ...


پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.

از او پرسید : آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت : چرا ولی لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :

ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد…..

این صفحه را به اشتراک بگذارید


مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد.

مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد . به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت.

او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید. تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟ مرد گفت احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم.

این صفحه را به اشتراک بگذارید


یک شنبه 22 اسفند 1389برچسب:, :: 11:49 ::  نويسنده : علیرضا

نهایت عشق !
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از ...

  براي ديدن ادامه ي داستان به ادامه ي مطلب برويد.

این صفحه را به اشتراک بگذارید

ادامه مطلب ...


چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود   ور آشتی طلبم با سر عتاب رود
چو ماه نو ره بیچارگان نظاره   زند به گوشه ابرو و در نقاب رود
شب شراب خرابم کند به بیداری   وگر به روز شکایت کنم به خواب رود
طریق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل   بیفتد آن که در این راه با شتاب رود
گدایی در جانان به سلطنت مفروش   کسی ز سایه این در به آفتاب رود
سواد نامه موی سیاه چون طی شد   بیاض کم نشود گر صد انتخاب رود
حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر   کلاه داریش اندر سر شراب رود
حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز   خوشا کسی که در این راه بی‌حجاب رود

این صفحه را به اشتراک بگذارید


گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید   گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز   گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم   گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد   گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد   گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت   گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد   گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد   گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید

این صفحه را به اشتراک بگذارید


آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا   جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا
سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا   یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی
ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما   آخر کجا می‌خوانیم گفتا برون از جان و جا
از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران   بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا
تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی   دل بر غریبی می‌نهی این کی بود شرط وفا
آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده   آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دغا
این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله   چون برنمی‌گردد سرت چون دل نمی‌جوشد تو را
بانگ شتربان و جرس می‌نشنود از پیش و پس   ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما
خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بی‌هوش ما   نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا

این صفحه را به اشتراک بگذارید


شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 19:56 ::  نويسنده : علیرضا

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها   ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها
امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی   بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی   مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا
در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته   هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا
ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل   باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا
ما زان دغل کژبین شده با بی‌گنه در کین شده   گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا
این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را   کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا
تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی   و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یری
می‌مال پنهان گوش جان می‌نه بهانه بر کسان   جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا
خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم   کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا

این صفحه را به اشتراک بگذارید


به علت طولاني بودن شعر ليلي و مجنون مجبوريم فقط تكه ي اولش را بگذاريم اگر مشتاقيد شعر را به صورت كامل بخوانيد به ادامه ي مطلب برويد.

گوینده داستان چنین گفت   آن لحظه که در این سخن سفت
کز ملک عرب بزرگواری   بود است به خوب‌تر دیاری
بر عامریان کفایت او را   معمورترین ولایت او را
خاک عرب از نسیم نامش   خوش بودی تر از رحیق جامش
صاحب هنری به مردمی طاق   شایسته‌ترین جمله آفاق
سلطان عرب به کامگاری   قارون عجم به مال داری
درویش نواز و میهمان دوست   اقبال درو چو مغز در پوست
می‌بود خلیفه‌وار مشهور   وز پی خلفی چو شمع بی‌نور
محتاج‌تر از صدف به فرزند   چون خوشه بدانه آرزومند
در حسرت آنکه دست بختش   شاخی بدر آرد از درختش
یعنی که چو سرو بن بریزد   سوری دگرش ز بن بخیزد
تا چون به چمن رسد تذروی   سروی بیند به جای سروی
گر سرو بن کهن نبیند   در سایه سرو نو نشیند
زنده است کسی که در دیارش   ماند خلفی به یادگارش
می‌کرد بدین طمع کرمها   می‌داد به سائلان درمها
بدی به هزار بدره می‌جست   می‌کاشت سمن ولی نمی‌رست
در می‌طلبید و در نمی‌یافت   وز درطلبی عنان نمی‌تافت
و آگه نه که در جهان درنگی   پوشیده بود صلاح رنگی
هرچ آن‌طلبی اگر نباشد   از مصلحتی به در نباشد
هر نیک و بدی که در شمارست   چون در نگری صلاح کارست

این صفحه را به اشتراک بگذارید


شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 18:48 ::  نويسنده : علیرضا

اول دفتر به نام ایزد دانا   صانع پروردگار حی توانا
اکبر و اعظم خدای عالم و آدم   صورت خوب آفرید و سیرت زیبا
از در بخشندگی و بنده نوازی   مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا
قسمت خود می‌خورند منعم و درویش   روزی خود می‌برند پشه و عنقا
حاجت موری به علم غیب بداند   در بن چاهی به زیر صخره صما
جانور از نطفه می‌کند شکر از نی   برگ‌تر از چوب خشک و چشمه ز خارا
شربت نوش آفرید از مگس نحل   نخل تناور کند ز دانه خرما
از همگان بی‌نیاز و بر همه مشفق   از همه عالم نهان و بر همه پیدا
پرتو نور سرادقات جلالش   از عظمت ماورای فکرت دانا
خود نه زبان در دهان عارف مدهوش   حمد و ثنا می‌کند که موی بر اعضا
هر که نداند سپاس نعمت امروز   حیف خورد بر نصیب رحمت فردا
بارخدایا مهیمنی و مدبر   وز همه عیبی مقدسی و مبرا
ما نتوانیم حق حمد تو گفتن   با همه کروبیان عالم بالا
سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت   ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا

این صفحه را به اشتراک بگذارید


الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها   که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها
به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید   ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم   جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید   که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل   کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر   نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها
حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ   متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

این صفحه را به اشتراک بگذارید


 

الا ای آهوی وحشی کجایی   مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس   دد و دامت کمین از پیش و از پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم   مراد هم بجوییم ار توانیم
که می‌بینم که این دشت مشوش   چراگاهی ندارد خرم و خوش
که خواهد شد بگویید ای رفیقان   رفیق بیکسان یار غریبان
مگر خضر مبارک پی درآید   ز یمن همتش کاری گشاید
مگر وقت وفا پروردن آمد   که فالم لا تذرنی فردا آمد
چنینم هست یاد از پیر دانا   فراموشم نشد، هرگز همانا
که روزی رهروی در سرزمینی   به لطفش گفت رندی ره‌نشینی
که ای سالک چه در انبانه داری   بیا دامی بنه گر دانه داری
جوابش داد گفتا دام دارم   ولی سیمرغ می‌باید شکارم
بگفتا چون به دست آری نشانش   که از ما بی‌نشان است آشیانش
چو آن سرو روان شد کاروانی   چو شاخ سرو می‌کن دیده‌بانی
مده جام می و پای گل از دست   ولی غافل مباش از دهر سرمست
لب سر چشمه‌ای و طرف جویی   نم اشکی و با خود گفت و گویی
نیاز من چه وزن آرد بدین ساز   که خورشید غنی شد کیسه پرداز
به یاد رفتگان و دوستداران   موافق گرد با ابر بهاران
چنان بیرحم زد تیغ جدایی   که گویی خود نبوده‌ست آشنایی
چو نالان آمدت آب روان پیش   مدد بخشش از آب دیده‌ی خویش
نکرد آن همدم دیرین مدارا  

مسلمانان مسلمانان خدا را

مگر خضر مبارک‌پی تواند   که این تنها بدان تنها رساند
تو گوهر بین و از خر مهره بگذر   ز طرزی کن نگردد شهره بگذر
چو من ماهی کلک آرم به تحریر   تو از نون والقلم می‌پرس تفسیر
روان را با خرد درهم سرشتم   وز آن تخمی که حاصل بود کشتم
فرحبخشی در این ترکیب پیداست   که نغز شعر و مغز جان اجزاست
بیا وز نکهت این طیب امید   مشام جان معطر ساز جاوید
که این نافه ز چین جیب حور است   نه آن آهو که از مردم نفور است
رفیقان قدر یکدیگر بدانید   چو معلوم است شرح از بر مخوانید
مقالات نصیحت گو همین است   که سنگ‌انداز هجران در کمین است
این صفحه را به اشتراک بگذارید


 

                                         دل ميرود ز دستم

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را   دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز   باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون   نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل   هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت   روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است   با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند   گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند   اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی   کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد   دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر   تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند   ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود   ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را

این صفحه را به اشتراک بگذارید


درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید.در صورت هر گونه انتقاد يا پيشنهاد لطفاٌ نظر بدهيد يا به اين آدرس ايميل بزنيد.ali_gun_on_hand@yahoo.com
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان همه چیز برای همه کس و آدرس sokot2012.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 166
تعداد نظرات : 17
تعداد آنلاین : 1



Alternative content